مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

مهدیار بهترین هدیه خدا

مهدیار کوچولو و شیطونیهاش

سلام پسر کوچولوی مامان الهی قربونت برم دیگه نمیتونیم دستمال یا هر وسیله ای را کنار دستت بذارم چون سریع بر میداری و میخوای بکنی توی دهنت مثل چند روز پیش که دستمال کاغذی کنار بالش را برداشتی و خواستی بکنی توی دهنت پریروز هم دستت را انداختی توی گردنبند مامان اقدس و گردنبند ش رو بروندی دیگه داری شیطون میشی
20 مهر 1391

خیابون گردی کوچولو

سلام گل پسرم امروز من یه کم دیر از سر کار اومدم و تو هم و مامانی میگفت تو هم یه کم غر میزدی وانگار حوصلت سر رفته بود و وقتی بابایی میخواسته بره دنبال خاله سمانه مامانی هم تو رو برده و خلاصه کلی خیابون گردی کردی و مامانی میگه کلی با تعجب به خیابون ها نگاه میکردی و نزدیکای خونه هم خوابت برده و وقتی اومدی خونه خواب بودی قربونت برم که این قدر گردش و ماشین رو دوست داری
5 مهر 1391

دالی بازی و خنده مهدیار

سلام پسر گلم  تو با خاله سمانه خیلی جوری و همش برای اون میخندی مثلا دیشب خاله سمانه باهات دالی بازی میکرد و تو هم همش میخندیدی پسر گلم تو تو خانواده خیلی عزیزی وهمه دوست دارن با اینکه خاله سمانه امسال کنکوریه ولی همش نشسته و با تو بازی میکنه انشاالله که خاله سمانه هم یه جای خوب ویه جای خوب قبول شه ..........امین ...
21 شهريور 1391

مهدیار و عکس العمل نسبت به اسمش

سلام عزیزم دیروز خونه ی بابایی بودیم و تو هم تا بعد از ظهر اونجا خوابیده بودی بعد که بیدار شدی خیلی سرحال بودی و همش میخندیدی -بعد مامانی بغلت کرد تا باهات بازی کنه وکه بابایی اومد و صدات کرد مهدیار کوچولو و شما گفتی بَ و انگار میخواستی بگی بله اما بلد نبودی و دوباره چند دقیقه بعد مامانی هم صدات کرد و شما دوباره همونو تکرار کردی و ما همه کلی بهت ذوق کردیم جیگر من ...
21 شهريور 1391

مهدیار کوچولو و کلی گردش و تفریح

سلام قربون پسر کوچولوی نازم بشم مهدیار مامان دیروز کلی گردش و تفریح رفت دیروز صبح رفتیم خونه بابا بزرگ بعد از اینکه کلی اونجا برای همه خندیدی و کلی دست وپا زدی گذاشتمت روی پام که خوابت کنم که بابایی گفت میخواد بره باغ بابا بزرگ منم که دیدم خوابت نمیبره ترا بغل کردم و با بابایی رفتیم باغ ولی چون خسته شده بودی زود توی باغ خوابت برد عصر پا تختی دختر عموی بابایی بود من شب حنا بندون و عروسی شترا پیش مامان اقدس گذاشتم چون توی شلوغی و سر وصدا اذیت میشدی ولی تصمیم گرفتم برای پا تختی با خودم ببرمت وقتی که رسیدیم زود خوابت برد ولی بعد از اینکه بیدار شدی مهمونا را نگاه میکردی و میخندیدی بعد از پاتختی که اومدیم خونه مامان اقدس چون خسته شده بودی زود خواب...
18 شهريور 1391

مهدیار و کارهای جدید

سلام عسل مامان امروز که دارم این مطلب را  می نویسم کلی کارهای جدید یاد گرفتی وقتی باهات حرف می زنیم میخندی و دست پا میزنی صداهای جدید از خودت در میاری دستتو میشناسی و به طرف دهنت میبری وقتی صاف میخوابونمت خودت توی خواب میچرخی و سعی میکنی بر گردی روی شکمت الهی قربونت برم که انروز به روز نازتر میشی
11 شهريور 1391